مرکز آفرینشهای هنری معبر
مرکز آفرینشهای هنری معبر
روزی که شـــود اذا السماء انفطرت پوست کمپوت داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... عجب شانسی آوردم ...
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم به دو سمت خاکریز می رفتیم از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید در یک لحظه کلاه از سرم افتاد علی داد زد: کلاتو بردار..... خم شدم کلامو بردارم که حس کردم یه گلوله از لای موهام رد شد و پوست سرم و خراش داد.... برگشتم به علی بگم پسر، عجب شانسی آوردم دیدم..... گلوگه تو پیشانی علی خورده بود آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها نويسندگان |
||
|